با این مادر خود شیفته و شوهر نادان چه کنم ؟
سلام.من فرزند اول خانواده ام. و از همون بچگی 5 یا6 سالگی متوجه بی مهری و حسادت زیاد مادرم نسبت به خودم شدم.به چشم رقیب و هوو منو میدید و مرتب سعی به جدایی همه اهل خانه مخصوصا پدرم از من داشت و با من بسیار بد صحبت و رفتار میکرد ومن با وجود بچگی اینو فهمیدم و سعی کردم خودم را از خانواده کنار بکشم تا مادرم احساس تحدیدی از جانب من و پدرم نکند تا جایی که به پدرم به پشم یه متجاوز نگاه میکردم و ازش دوری می جستم ولی متاسفانه با بزرگ شدن من واکنشهای مادرم هم خصمانه تر شددر جمع فامیل و دوست و غریبه تحقیرم میکرد مسخره ام میکرد فحش میداد نفرین میکرد و من اگه میخواستم چیزی بگم بیشتر سرکوفت میزد و میگفت حق نداری به بابات شکایت کنی و منم هیچ وقت به هیچ کس یا خودش چیزی نگفتم ولی روز بروز منزوی تر میشدم واز بس نسبت به همه بدبین بود و غیبت همه را پیش من میکرد از همه بدم میامد ولی خودش دوباره باهاشون گرم میگرفت اون همین کارها رو با بابای بدبختم هم میکرد ولی بابای بی عرضه ام هم برای اینکه از جر و دعوای هرروزه نجات پیدا کنه مطیعش شد و مامانم همچنان به فرمانرواییش ادامه میده.همیشه سعی میکردم دور از خانه باشم حتی سعی کردم دانشجوی شهر دیبگه ای بشم و دیر سر بزنم.تا قبل از دانشگاه 2 بار افسردگی گرفتم.بعد از دانشگاه علیرغم تمجید همه و خواستگارهای فراوون سر سوزنی از بدنم نموند مگر اینکه یه ایرادی ازش گرفت و کلا اعتماد بنفس روبه زیر صفر رسوند.خودش خواستگارامو رد میکرد بعد شماتتم میکرد و آتیشم میزد و من هیچی نمیگفتم چون به من به چشم مزاحمی نگاه میکرد که بیش از حد تو خونه مونده.و من حاضر بودم با هر کسی ازدواج کنم که فقط از شر اون خونه و نگاههای مامانم راحت بشم.بالاخره به یکی از خواستگارام ضرب العجلی جواب مثبت دادم و علیرغم اذتیهای این دوره اش که نمیداشت با شوهرم تنها باشم یا حرف بزنم یا بخندم و مدام گریه ام میانداخت وارد زندگی مشترک با شوهرم شدم و با هزار امید تصمیم گرفتم برای شوهرم هر کاری بکنم تا زندگیم گرم بشه و شکست گزشته را جبران کنم ولی متاسفانه باز هم همه جای زندگیم سرک میکشه و دلش نمیخواد من خوشبخت بشم و حالام جلو شوهرم بهم توهین میکنه و خرابم میکنه و شوهرمم کیف میکنه .یا نمیذاره شاد باشم و مجبورم میکنه در جریان همه امور زندگیم قرارش بدم(همه سختیام)چون متاسفانه شوهرم بر خلاف من از خانوادش محبت خیلی زیادی دیده بطوری که افراطی به مامانش وابسته است و چون چیزی از روابط من و مامانم نمیتونم بهش بگم مدام مجبورم میکنه که مامانم رو در جریا همه چی قرار بدم اگرم پافشاری کنم خودش میگه و مامانم بازم نیش میزنه که شوهرتم تحت نفوذ منه و واقعا هم بهش زور میگه ولی بدبخت به تحت نفوذ همه غیر از من بودن عادت کرده.اگرم چیزی بهش بگم که در جریان باشه میذاره کف دست خانوادم که دخترتون پشت سرتو ن اینو میگه و بدگویی و دشمنی مامان و همه با من بیشتر میشه .من با این شوهر خل و چل و مادر زورگو که میبینم داره زندگیمو به نفع خودش و خواهر و برادرام مصادره میکنه چکنم؟از طرفی هم نمیخوام ازشون ببرم چون با همه بدیا بازم خانوادمن و پیش میادهر زنی بالاخره حتی شده به اسم خانوادش در مقابل شوهرش نیاز پیدا کنه که با همین اسم بعضی وقتا جلوی بعضی زورگوییای شوهرم وایسادم. (شوهرمم انگار یه بوهایی برده که کسی رو ندارم اذیتم میکنه و با اینکه هر کاری براش میکنم لب مرز طلاقم).تو رو خدا راهنماییم کنید.